˙·٠•●♥حاشیه نویس♥●•٠·˙

منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده بودن خویش بکوش

˙·٠•●♥حاشیه نویس♥●•٠·˙

منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده بودن خویش بکوش

دل نبستن

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.


زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و


ستون، به در و دیوار دل می بندند.جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو


می ریزند،

 

درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای


تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و


ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی


بلرزد.روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.


آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می


گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز


نخواند.سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت:   

 آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است  

.جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.خدا گفت:  

آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق


دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ


تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل

 

نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو


حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

 

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می


فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد