یکم طولانیه ولی خیلی قشنگه ارزش خوندنو داره.
شادو موفق باشید.
عصر یکی از روزهای ابری اردیبهشت ماه بود. تصمیم گرفتم برای رفع تنهایی و کسالت کمی در خیابانهای اطراف قدم بزنم. درختان تازه شکوفه کرده بودند و نمنم بارانی هم میبارید. بوی خوش باران فضا را پر کرده بود. غرق در زیبایی طبیعت بودم اما یکباره باران شدت بیشتری پیدا کرد. تازه آن موقع بود که یادم آمد چترم را فراموش کردم با خود بیاورم. شروع به دویدن کردم تا شاید برای مدتی سرپناهی پیدا کنم تا کمتر خیس شوم. خودم را به یک پاساژ رساندم. هر کسی به طرفی میدوید. لباسهایم خیس شده بود و چارهای نداشتم جز این که بایستم تا باران بند بیاید.
تصمیم گرفتم کمی در طبقات پاساژ قدم بزنم. روی یکی از دیوارها با خطی زیبا نوشته شده بود: هنرمندان را به بازدید از طبقه ششم دعوت مینماییم!
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
تا آخرش بخونید جالبه!!!
×فقط نظر یادتون نره!×
کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان
روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...
آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟
بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطالب برید
ادامه مطلب ...در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
برای خوندن ادامه داستان برید به ادامه مطالب
ادامه مطلب ...حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
کی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از
خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمدو به او گفت؟
چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟ می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟
ادامه مطلب ...جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و
ستون، به در و دیوار دل می بندند.جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو
می ریزند،
ادامه مطلب ...