یکم طولانیه ولی خیلی قشنگه ارزش خوندنو داره.
شادو موفق باشید.
عصر یکی از روزهای ابری اردیبهشت ماه بود. تصمیم گرفتم برای رفع تنهایی و کسالت کمی در خیابانهای اطراف قدم بزنم. درختان تازه شکوفه کرده بودند و نمنم بارانی هم میبارید. بوی خوش باران فضا را پر کرده بود. غرق در زیبایی طبیعت بودم اما یکباره باران شدت بیشتری پیدا کرد. تازه آن موقع بود که یادم آمد چترم را فراموش کردم با خود بیاورم. شروع به دویدن کردم تا شاید برای مدتی سرپناهی پیدا کنم تا کمتر خیس شوم. خودم را به یک پاساژ رساندم. هر کسی به طرفی میدوید. لباسهایم خیس شده بود و چارهای نداشتم جز این که بایستم تا باران بند بیاید.
تصمیم گرفتم کمی در طبقات پاساژ قدم بزنم. روی یکی از دیوارها با خطی زیبا نوشته شده بود: هنرمندان را به بازدید از طبقه ششم دعوت مینماییم!
جالب بود. تصمیم گرفتم اول به طبقه ششم بروم. واقعا لذتبخش بود. در تمام مدت عمرم این همه زیبایی و هنر را از نزدیک ندیده بودم. با خودم گفتم چرا تا به حال من به اینجا نیامدم، حیف این همه هنر که از نگاه آدم پنهان بماند. همانطور که مشغول تماشای آثار هنری هنرمندان بودم، ناگهان تابلویی نظرم را به خود جلب کرد. تصویر چهرهی دختری بود که معصومانه به انسان خیره شده بود. چهرهی آن دختر برایم خیلی جالب بود و آشنا. حس میکردم صاحب آن عکس را قبلا جایی دیدم، اما کجا، نمیدانم؟! به بهانه خرید و پرس و جو تصمیم گرفتم از صاحب مغازه بپرسم. وارد مغازه شدم. ناگهان متوجه شدم که تابلوهای دیگری در حالتهای مختلف از همان دختر داخل مغازه نصب شده. محو تماشای هنرمندی استاد شدم. گویی سالها برای کشیدن تکتک آنها وقت صرف کرده بود. پرسیدم ببخشید استاد تمام این تابلوها کار شماست؟ شخص جوانی از پشت بوم نقاشی جواب داد بله. چهرهاش مشخص نبود اما علاقهی شدیدی داشتم که بیشتر با او آشنا شوم. به طرف صاحب مغازه رفتم. برگشت و چند ثانیهای به یکدیگر خیره شدیم... باور کردنی نبود. کسی که در تمام این مدت سکوت کرده بود و من را محو هنرمندی خودش کرده بود، آرش بود، آرش قهرمانی، همدورهی قدیم دانشگاه...
او هم باور نمیکرد که بعد از سالهای سال باز من رو دیده بود. با تعجب پرسید رضا، خودت هستی، یعنی اشتباه نمیکنم؟! پسر، تو کجا اینجا کجا؟! خندیدم و گفتم: این سوالیه که من باید از تو بپرسم، من که تکلیفم مشخصه، داشتم از اینجا رد میشدم که... راستی آرش اون تابلو برام خیلی آشناس، همون که...
ناگهان آرش پرید توی حرفم و گفت: راستی از کار و درس چه خبر؟ ادامه دادی یا نه؟ الان مشغول به کار هستی دیگه؟ یه کم صبر کن تا چایی رو آماده کنم. با تعجب جواب دادم: درس که ما به همون لیسانس قناعت کردیم. الانم تو یه بانک خصوصی مشغول به کار هستم.
آرش: راضی هستی از شغلت؟!
رضا: آره بابا، همون هم از سر ما زیاده، خدا رو شکر راضیام. راستی نگفتی این تصویر دختری که کشیدی چرا اینقدر برای من آشناست؟ من میشناسمش؟!
آرش نگاهی غمگین به تابلو انداخت و بعد آروم زیر لب گفت: این دنیا اونقدر کوچیکه رضا که هیچوقت نمیتونی باور کنی. آدمهایی رو که آزارشون میدی چهقدر بهت نزدیک هستن.
تعجب کردم. پرسیدم: ناراحت شدی؟ اما من که حرف بدی نزدم. شاید یاد کسی افتادی؟ ببخشید قصد فضولی نداشتم، حس کنجکاوی بود، همین. و بعد برای این که فضا رو عوض کنم خندیدم و گفتم: ولی خودمونیم انگار برات خیلی عزیزه، جای مخصوص هم که داره، تازه یکی دو تا هم که نیست، معلومه خیلی دوستش داری، راستی! تا جایی که من یادمه تو اصلا اهل این کارا نبودی، حسابداری کجا، نقاشی کجا؟ فوقلیسانس چی گرفتی بالاخره؟!
آرش آهی کشید و گفت: فوقلیسانس رو نیمهکاره رها کردم. دیگه حوصلهی درسخوندن نداشتم. الان هم فقط برای رفع دلتنگی نقاشی میکشم... من با تک تک این تابلوها زندگی میکنم، تمام عشق، علاقه و احساس من خلاصه شده در این تابلوها. و ناگهان از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدمزدن و به طرف یکی از تابلوها رفت و زیر لب چیزی میگفت. آروم دستی به چهرهی دختر کشید. مات و مبهوت به اون تابلو خیره شده بود. برای این که فضا رو عوض کرده باشم پرسیدم: راستی آرش از سارا چه خبر؟ حالش خوبه؟ اون چیکار کرد؟ بالاخره به آرزوت رسیدی که باهاش ازدواج کنی؟ که ناگهان آرش سرش رو پایین انداخت و شروع به گریه کرد. با تعجب از جا بلند شدم و به طرف آرش رفتم. سرش رو روی شونههام گذاشت و شروع کرد به گریهکردن. حس کردم بغض چند سالهی اون در یک لحظه شکسته شد. با ناراحتی گفتم: ببخش، حس بدی دارم. شاید نباید در مورد شخص خاصی سوال میکردم. ناگهان سرش رو از روی شونههام برداشت. با چشمانی اشکی و صدایی گرفته پرسید: واقعا نمیدونی این عکس رو قبلا کجا دیدی؟ خوب که دقت کردم، با توجه به حالت آرش تونستم حدس بزنم تصویر متعلق به چه کسیه!
سارا، سارا پناهی، همون دختری که با آوردن اسمش قلب آرش بعد از سالها لرزید و بغض چند سالهی اون شکسته شد. با تعجب پرسیدم: سارا؟ درست حدس زدم؟!
آرش سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و آروم رفت و روی صندلی نشست، و تازه اون لحظه بود که فهمیدم آرش چه قدر شکسته شده. آهسته پرسیدم: حالت خوبه؟ کمکی از دست من ساخته است؟ نمیخواستم بعد از سالها اینطوری ببینمت. واقعا متاسفم رفیق. راستش من اون موقع فکر میکردم تو و سارا خوشبختترین زوج دانشگاه هستید. یکی از آرزوهام این بود که شما رو کنار هم ببینم، چون میدونستم تو چه قدر سارا رو دوست داشتی، ولی الان... راستی چی شد که از هم جدا شدید؟ نکنه اونم مثل بقیه دخترا پوچ از آب دراومد؟ بهش نمیومد آدم فرصتطلبی باشه... من زیاد سارا رو ندیدم، یکی دوبار از دور. به نظر دختر آروم و متینی بود، یادته همه تعجب میکردن چه طور تو به اون علاقهمند شده بودی؟!
و آرش آروم سرش رو تکون داد و گفت: آره یادمه، یادمه روز اولی که سارا رو توی راهروی دانشگاه دیدم چه قدر معصومیتش به دلم نشست. بعدها فهمیدم اون به هیچ پسری نگاه نمیکنه، نه از سر غرور، به خاطر نجابت و پاکی که داشت. همین رفتارش هم منو بیشتر شیفته میکرد. شب و روز سادگی و صداقتش رو میپرستیدم. اوایل هر کاری کردم حتی به من نگاه هم نمیکرد تا بالاخره یه روز دل به دریا زدم و ازش خواستگاری کردم. او قبول نکرد اما چند بار به هر طریقی که بود سعی کردم صداقتم رو بهش ثابت کنم و بالاخره راضی شد در مورد تصمیم من فکر کند. حرفی نمیزد اما از نگاهش میفهمیدم که تردیدی همراه با ترس تمام وجودش رو گرفته. اما سارا دختر شجاع و صبوری بود، برام شرط گذاشت که باید فوقلیسانس قبول بشی. میگفت: دوست دارم برای خودت کسی بشی. فکر میکرد من لیاقتم خیلی بالاتر از این حرفاست. قرار شد بعد از قبولی من با خانوادهاش صحبت کنه. معتقد بود تنها دوستداشتن نمیتونه یه زندگی رو بسازه، باید با مشکلات هم کنار بیایم!
رضا: پس به خاطر همین هم بود که اون روزا به من اصرار میکردی تا با هم درس بخونیم. میخواستی هر طور شده ارشد قبول بشی. یادمه وقتی هم که خبر قبولی بهت رسید انگار خدا دنیا رو بهت داده بود. سارا هم خیلی خوشحال شد. معلوم بود اون هم بهت علاقهمند شده! اما... چه اتفاقی افتاد که به هم نرسیدید؟!
آرش آروم از جا بلند شد و با صدایی گرفته پرسید: واقعا میخوای بدونی چرا؟ جواب دادم آره برام مهمه. و آرش باز آروم زیر لب گفت: حکایت من شده داستان اون مومیایی که میگن توی موزه ازش پرسیدن با کدام سلاح کشته شدی؟! معنیدار میخنده و میگه اکنون دیگه چه فرقی میکنه؟! و بعد رفت و شروع کرد به آماده کردن چای.
باز پرسیدم: آرش تو از چی فرار میکنی؟ چرا حقیقت رو نمیگی؟ باور کن برام خیلی سخته. از لحظهای که تو رو دوباره بعد از سالها دیدم کلی علامت سوال برام به وجود اومده. تو با اون آدم شاد و سرزنده که من میشناختم خیلی فرق کردی. شاید اگر اون یه ذره شباهت چهرهات نبود هیچ وقت نمیتونستم حدس بزنم که تو همون آرشی. ما یه روزگاری با هم زندگی کردیم. خوب همدیگرو میشناسیم. یادمه آخرین باری که گریهی تو رو دیدم روزی بود که از سارا جواب رد گرفتی. اومدی پیش من. کلی بههمریخته بودی. من نذاشتم ناامید بشی. ازت خواستم دوباره با سارا حرف بزنی، چون مطمئن بودم اون هم تو رو دوست داره. یادته بچهها همهش مسخرهت میکردن، چه قدر اذیتت میکردیم؟ شما دو تا داغ ترین سوژه دانشگاه بودید.
آرش به نقطهای خیره شد و آروم گفت: آره یادمه. هیچ کس فکر نمیکرد آرش قهرمانی، کسی که همه دخترای دانشگاه رو به بازی میگرفت و به هیچ کس محل نمیذاشت و همیشه هم ادعا میکرد عاشقشدن حماقته، حالا خودش یه روزی عاشق دختری بشه با اون تیپ و قیافه. درسته سارا مثل دخترای دیگه نبود، سارا پاک بود، خیلی پاکتر از من، ساده و معتقد. داشتن اون لیاقت میخواست، اما...
رضا: اما چی؟! بیوفایی کرد؟ اونموقع بود که آرش نگاه غمباری به من کرد و گفت: نه رضا سارا همیشه وفادار بود، کسی که نامردی کرد من بودم، بیوفای قصه من بودم.
-: باورم نمیشه، شوخی میکنی؟!
آرش: نه، شوخی نیست، یک حقیقت تلخه. بعد از فارغالتحصیلی تو و قبولی من در دورهی ارشد همه چیز خیلی زود عوض شد. حالا که خوب فکر میکنم میبینم سارا حق داشت اون همه اصرار کنه که من درسم رو ادامه بدم. میخواست منو امتحان کنه که مطمئن بشه آیا عشقم حقیقیه یا نه هوسه. شاید میدونست من اون رو یه روزی ترک میکنم خواست تردیدهاش برطرف بشه. به خاطر همین هم بود که وقتی براش پیغام دادم قراره با دختر خالهم ازدواج کنم دیگه هیچ سراغی از من نگرفت. حتی روزی هم که منو با نگار دخترخالهم خیلی اتفاقی دید نه تنها هیچی به من نگفت بلکه با کمال خوشرویی تبریک هم گفت. اون روز میخواستم از خجالت آب بشم. نگاهی به نگار کرد و گفت: خانم تبریک میگم آقای قهرمانی از بهترین دانشجوهای دانشگاه بودن. قدرشو بدونید، امیدوارم...
و باز آرش زد زیر گریه، چیزی نگفتم حس کردم گریهکردن براش خیلی بهتره. شاید من با حرفهام داشتم نمک به زخمش میپاشیدم. خواستم یه کم دلداریش داده باشم، گفتم: آرش جان قرار نیست همهی عشقها به وصال منتهی بشه. قبول کن حتما قسمت نبوده... من اگه جای تو بودم برای سارا آرزوی خوشبختی میکردم، همین. با تقدیر که نمیشه جنگ کرد، میشه؟!
آرش: نه رضا من قبول دارم سرنوشت ما آدمها خیلی وقتا دست خود ماست، اما چون همیشه عادت داریم از سر غرور و خودخواهی تصمیم بگیریم شکست میخوریم، مثل من. روزی که نگار دختر خالهم رو بعد از سالها از نزدیک ملاقات کردم یه حس عجیب شب و روز آزارم میداد. اون موقع کمتر وقت میکردم به دیدن سارا برم. بعد از چند بار رفت و آمد خانوادگی حس کردم با نگار میتونم بیشتر از سارا خوشبخت بشم. شوهر خالهم مرد ثروتمندی بود. شاید ثروت خانوادهاش چشم من رو کور کرد. نگار در خانوادهی ثروتمندی بزرگ شده بود. همه چیزش، حتی لباسپوشیدن و نوع برخوردش هم با اون فرق داشت... خیلی زود برای کار در شرکت پدرش دعوت شدم و شروع به کار کردم. تو این مدت از بس غرق نگار و ظواهر زندگیشون بودم پاک یادم رفت سارا هم چشم انتظار منه!
تمام زندگیم شد نگار. میخواستم لیاقت خودم رو بهش ثابت کنم. اونقدر درگیر کار شدم که دیگه نتونستم درسم رو ادامه بدم. دریغ از یه ذره انگیزه برای تحصیل، درست برعکس اون موقع که سارا توی زندگیم بود. تا این که یه روز به طور اتفاقی دوست سارا رو توی خیابان دیدم. بهم گفت که خیلی وقته به دیدن سارا نرفتم. میگفت: سارا گاهی سراغ شما رو از دوستاتون میگیره اما اونا هم خبری از شما ندارن. راستی آقای قهرمانی شمارهتون رو هم عوض کردید؟!
منم که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم: درسته اون شماره دیگه به درد من نمیخوره، زنگخور زیادی داشت. حوصلهی جوابدادن نداشتم. باز پرسید: نمیخواید از سارا خبری بگیرید؟ اون همیشه احوالپرس شما هست، هر چند هیچکس هم نمیتونه کمکی بهش بکنه، آخه شما خیلی زود دوستای دانشگاه رو فراموش کردید.
با ناراحتی گفتم: مریم خانم یه کاری برای من انجام میدید؟! با اشتیاق گفت: آره، هرچی باشه. گفتم: بیزحمت این بار که سارا رو دیدید از قول من بهش بگید من نتونستم به حرفی که زدم عمل کنم. من تمام تلاشمو کردم اما قسمت نبود با سارا ازدواج کنم. بهش بگید دیگه منتظر من نباشه چون من مجبور شدم به اصرار خانوادهم با دخترخالهم ازدواج کنم. من هم که چارهای نداشتم، قبول کردم!
مریم با تعجب پرسید: یعنی چی؟! شما ازدواج کردید؟ آقای قهرمانی سارا هنوز چشمبهراه شماست. یعنی اون دختر بیچاره ارزش یه عذرخواهی رو نداشت؟ اون به خاطر احساس شما، علاقهای که ادعا میکردید دارید، پای حرفش ایستاد و حرف تمام بچههای دانشگاه رو تحمل کرد. شما که نیستید ببنید این روزا در نبود شما بچهها چه طور با نگاهشون اون رو خرد میکنن.
-: متاسفم.
-: تاسف شما چه کمکی به سارا میکنه؟ شما با خودخواهی خودتون اونو داغون کردید. اون آدمی نبود که با هر پسری حرف بزنه... هر چند این رفتارا برای امثال شما خیلی عادی شده!
و بعد با حالت تمسخر پوزخندی زد و گفت: امیدوارم با دخترخالهتون خوشبخت بشید. من به سارا میگم چه پیغامی براش فرستادی اما امیدوارم بتونه شما رو ببخشه، چون آه آدم دلشکسته تن آدم رو میلرزونه چه برسه به زندگی شما!
از اون روز به بعد دیگه کسی رو ندیدم که خبری از سارا به من برسونه تا روزی که خود سارا من و نگارو با هم دید. از نگاهش میشد فهمید که چه حسی داره اما اونقدر روحش بزرگ بود که اصلا به روی خودش و ما نیاورد. سارا باور کرده بود که ما قسمت هم نبودیم اما من با وجود نگار حس میکردم من در حق سارا نامردی کردم و لیاقت اون رو نداشتم. اون روز بود که باور کردم تو این دنیا واقعا کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه. میدونی رضا همهش دلم از این میسوزه که سارا هیچی به من نگفت.ای کاش بهم فحش میداد، تحقیرم میکرد، میزد تو گوشم اما اونطوری نگام نمیکرد. انگار با نگاهش داشت شکنجهم میداد. مثل همیشه، آروم و متین، ساده و صمیمی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. از دیدنش اونقدر شوکه شده بودم که هیچی نمیتونستم بگم. موقعی که میخواست خداحافظی کنه بره به نگار گفت: یه بیتی هست خیلی دوستش دارم، یادگاری از من داشته باش عزیزم، رمز خوشبختیه! خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
و بعد آروم از کنار ما رد شد و رفت و خیلی زود ناپدید شد. دیگه ندیدمش، هیچ وقت!
من و نگار خیلی زود با هم ازدواج کردیم. اوایل همه چیز شیرین بود اما بعد از یه مدت خیلی کوتاه زندگی طرف سیاهشو به ما نشون داد. خیلی زود از کارهای نگار خسته شدم. رفتارش عذابم میداد. اوایل برام مهم نبود ولی کمکم حس میکردم هیچ ارادهای از خودم ندارم چون یه جوری رفتار میکرد که انگار همهکارهی زندگی و شرکت اونه! حق داشت چون با ثروت پدرش ما صاحب زندگی شدیم.
اما هیچ کدوم از زحماتی که من میکشیدم رو نمیدید. انگار وظیفهی من بود. بعد از مدتی دچار بیماری قلبی شدم استرس و فشار عصبی سلامتی من رو تهدید میکرد. بعدا دکترا به من گفتن که ریشهی بیماری من مربوط به کودکی من بوده و حالا به خاطر شرایط کاری خستهکننده و زندگی جدیدم خودشو نشون داده. کاری از دست هیچکس ساخته نبود. نگار هم فقط به این فکر میکرد که چه طور میتونه به همراه خانوادهاش از ایران بره. برعکس سارا همهش به فکر خودش بود. میخواست به تک تک آرزوهاش برسه. با وجود بیماری من هم نه اون انگیزهای برای با من موندن داشت، نه من انگیزهای برای زنده موندن. بالاخره نگار من رو ترک کرد و رفت، برای همیشه. بعد از مدتی به طور غیابی از من طلاق گرفت و همه چیز خیلی زود تموم شد...رضا نبودی ببینی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. شوک بدی به من وارد شد، اونقدر که مجبور شدم تو بیمارستان بستری بشم. ناامید از همه چیز و همه کس. حس میکردم که خدا دیگه منو دوست نداره، به بدبختی، به شکست.
با نگرانی پرسیدم: بیماری قلبیت به کجا رسید؟ الان مشکلی نداری؟
آرش نگاهی به من کرد و گفت: مشکل، ندارم اما یه داغ بزرگ تو سینهم به جا مونده!
با تعجب دوباره پرسیدم: چه داغی؟ تو که میگی مشکلی نداری! مگه غیر از اینه؟!
آرش لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. آروم گفت: اصل داستان اینجاست رفیق!
اون روزایی که توی بیمارستان بستری بودم ناخوداگاه یاد خودم و خاطرات سارا افتادم. دائما بهش فکر میکردم. آرزوم این بود یه بار دیگه ببینمش و از دلش درآرم. از خدا خواستم یه فرصت دوبارهی زندگی به من بده تا گذشته رو جبران کنم، هر طور که ممکنه. میخواستم بعد از مرخصشدن از بیمارستان هر طور شده سارارو پیدا کنم. حس میکردم مدیون وجود سارا هستم و به اندازهی تمام لحظههایی که اون رو چشم انتظار گذاشتم باید از اون عذرخواهی کنم. دلم برای سادگی و صمیمیتش تنگ شده بود، برای صبوری و نجابتش که در وجود هیچ کس ندیده بودم! برای نقاشیهایی که با عشق میکشید و احساس. اون شب حالم خیلی بد شد، شب نوزدهم ماه رمضان بود. مادرم خیلی نذر و نیاز کرد تا خدا کمکم کنه. باید کسی پیدا میشد تا راضی بشه به عمل پیوند قلب. اونقدر درد داشتم که نفهمیدم کی بیهوش شدم. توی خواب سارا رو دیدم که به ملاقات من اومده بود. مثل همیشه با لبخندی بر چهره، آروم و با وقار. اومد بالای سرم. یه دستهگل یاس در دست داشت با لباسی سفید رنگ، نورانی. بهم گفت باید زودتر از اینها به ملاقاتت میاومدم اما نمیتونستم. من از تعجب قدرت حرفزدن نداشتم. نگاهم کرد ازم خواست بلند بشم و راه برم اما من با ناامیدی گفتم نمیتونم. باز پرسید چرا اینقدر ناامیدی؟ مادرت چشم به راه توئه. میخواد سلامتی تو رو ببینه، راه رفتن تنها پسرش. دلت میآد ناراحتش کنی؟! بلند شو آرش. تو میتونی، من کمکت میکنم. ولی قول بده وقتی که خوب شدی به دیدن من بیایی. من هنوزم هم منتظر تو هستم، مشتاق تراز گذشته. پرسیدم: تو از دست من ناراحت نیستی؟ لبخندی زد و گفت: نه آرش، من تو رو خیلی وقته بخشیدم. من اصلا از کینه خوشم نمیاد چون باور دارم اگر کینه خوب بود خدایی که ما بندهها رو آفریده و این همه خطا از ما سر میزنه هیچوقت نمیتونست در رحمت خودش رو به روی ما باز بذاره. من تو رو بخشیدم، مطمئنم خدا هم تو رو بخشیده. تو خوب شدی آرش. خیلی زود خوب میشی و بعد آروم از اتاق بیرون رفت. از خواب بیدار شدم. باورم نمیشد سارا بود. صمیمیتر از گذشته به ملاقات من اومده بود. مادرم با صدای من اومد بالای سرم. ناگهان متوجه شدم شاخه گل یاسی روی قلبم گذاشته شده. باورم نمیشد، همون گلی بود که دست سارا بود. تعجب کردم. حس میکردم سارا اونجا بوده و با من حرف میزده. بعد از مدت کوتاهی به مادرم خبر دادن که خانوادهای حاضر شدن اعضای بدن فرزندشونو اهدا کنن. با شنیدن این خبر دنیا برای من و خانوادهم معنا پیدا کرد و زندگی رنگ تازهای به خودش گرفت. بالاخره روز موعود رسید. من عمل شدم و بعد از مدتی حالم خوب شد و از بیمارستان مرخص شدم. بعد از یک هفته، به همراه خانوادهام تصمیم گرفتم به دیدار خانوادهی اهدا کننده عضو بروم. بهم گفتن اهدا کننده دختری ٢٤ ساله است ساکن تهران که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده و اعضای بدنشو طبق وصیت خودش به نیازمندان اهدا کردن. برام مهم بود که بفهمم این فرشتهای که جان منو نجات داد اونم توی این دنیایی که هیچ کس به فکر کسی نیست و خودخواهی وجود آدمها رو فراگرفته، اون چه آدمی بوده که حتی در مرگ خودش هم به فکر زندهها بوده و ایثارو در حق ما تمام کرده؟!
آرش سکوت کرد و به عکس سارا خیره شد. پرسیدم: خوب کی بود اون فرشتهی مهربون؟!
آروم نگام کرد. اشک توی چشماش جمع شده بود. پاسخ داد: سارا، اون فرشتهای که جان منو نجات داد سارا بود و قلبی که به من اهدا شد همون قلبی بود که خود من یه روزی با سنگ غرور و خود خواهی اونو شکستم.
و تازه اون لحظه بود که فهمیدم آرش بیچاره تا اون لحظه چهقدر سختی کشیده و چه داغ بزرگی در سینه خودش داره!
منبع:ehda.ir