با من بیا ..
تو ..
ای پروانه یِ رنگارنگِ حسِ من ..
با من بیا ..
تا در کنارِ هم ..
بگذریم از مرزِ تابستان ..
با من ..
به فصلِ من بیا ..
به پائیزم ..
بیا با هم به استقبالِ باران برویم
یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم. سریع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتی که میبینم خودم مرداب شدم دنبال یه گل نیلوفر می گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور نیست اون خودشو وقف مرداب کرده
ای نیلوفر زیبای من وقتی که در شاخ شاخ نگاهم پرنده های غریب اشک لانه کردند موقعی که بهار صبح کوفته و کوبیده سر به درگاه خاکین قلبم سائید انگاه بود که در خود احساس یاس و نا امیدی داشتم در تجسس مونسی بودم که ناگهان نسیمی وزید و پرده های پنجرهی قلبم را کنار زد و عطر آیین عشق را به خاکروبه های دیواره قلبم رساند. آنگاه بود که تو آمدی و مرا از کسالت رهائی دادی .پس ای عشق ای غریبه امروز با صبر و متانت به تو میفهمانم که... دوستت دارم
این شعر مولوی رو یکی از دوستای گلم که خیلی بهم تو زندگی کمک کرد برام فرستاده منم این شعرو میزارم اینجا امیدوارم شما هم از این شعر خوشتون بیاد و از خوندنش لذت ببرید.
ای دوست قبولم کن وجانم بستان/مستم کن وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرارگیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو/جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی ازآنی همه من/من نیست شدم در تو از آنم همه تو
بازآ که تا به خود نیازم بینی/بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا/کی زنده رها کند که بازم بینی
عشقبازی به همین آسانی ست...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره ی باران با دشت
برف با قله ی کوه
رود با ریشه ی بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی ست ...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
عشقبازی به همین آسانی ست ...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی ست ...
آیا از رابطه دو چشم باهم آگاهی دارید؟
هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند
با هم مژه میزنند
با هم حرکت میکنند
با هم اشک میریزنند
باهم می بینند
با هم می خوابند
با ارتباط عمیق با هم شراکت دارند
ولی وقتی یک زن را می بینند یکی چشمک میزنه و دیگری نمیزنه !
در نتیجه:زنها توانائی قطع هر ارتباطی را دارند!
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
مرد را به عقلش نه به ثروتش...
زن را به وفایش نه به جمالش...
دوست را به محبتش نه به کلامش...
عاشق را به صبرش نه به ادعایش...
مال را به برکتش نه به مقدارش...
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش...
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش...
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش...
درس را به استادش نه به سختیش...
دانشمند را به علمش نه به مدرکش...
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش...
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش...
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش...
دل را به پاکیش نه به صاحبش...
جسم را به سلامتش نه به لاغریش...
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش میسنجند.........
هرچقدر هم بگویی:
مردها فلان …
زن ها فلان …
تنهایی خوب است
دنیا زشت است …
و ازین حرفها …
آخرش روزی قلبت برای کسی تندتر میزند …
این پست را تو بنویس
از دلتنگی هایت
دردهایت
خوشی هایت
از هر چه دلت می گوید
برایم بنویس .....
"خواهشا تو نظرات همین پست"
وقتی تو نیستی
دلم میگیره
دیگه برام این زندگی رنگی نداره
میخوام نمونم تو بیخیالی
آخه زمونه هی برام دوری میاره
یاد نگاهت تو سینه ی من
چه آرزوهایی رو یاد من میاره
با رفتن تو چیزی نمونده
جز این صدای خسته و این قلب پاره
حالا دیگه تموم آرزوی من
تورو دوباره دیدنه
ای نازنینم
بیا بیا که وقت پر کشیدنه
کنار تو رسیدنه
بی تو می میرم
خدایا در این تنهایی ها در این بی پنایی ها به چه کسی پناه آورم خدایا خودت کمکم کن که
دلم گرفته است و تنهای تنهام ٬ نمی دانم با چه کسی درد و دل کنم خدای من صدام و میشنوی......
چرا اینقدر تنهام و پنهایی ندارم خدایا اگه صدامو میشنوی به پناهم بگو برگرده.......
خداجونم بگو که برگرده دلم گرفته و می خواهم به آغوش گرمش پناه بیارم......
خدایا.................
فراموش می کنم
فراموش می کنم تقدیزی را که با تو رقم خورده شد
فراموش می کنم لحظاتی را که با تو سپری شد
فراموش می کنم نفسی را که با نفس تو هماهنگ شد
فراموش می کنم دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد
فراموش می کنم اشکی را که برای انتظار تو جاری شد
فراموش می کنم رویاهایی که با تو پروزانده شد
فراموش می کنم ارزوهایی که با وجود تو محقق شد
فراموش می کنم خونی که با نبض تو در رگ هایم جاری شد
فراموش می کنم
فراموش می کنم
زندگی!
دوست!
تو....
همه چیز را فراموش می کنم
من می توانـــــــــــــــــــــــــــــــــم
کاش می دانستیم
زندگی با همه ی وسعت خویش ، محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات، تا به جایی که خدا می داند
ما اگر غم نخوریم، باغ ما می شکفد
و شگفتا که در آن می بینیم
زندگانی زیباست" "
آره باید تموم می شد، ولی دلتنگ دلتنگم
دارم با خاطرات تو، با رویای تو می جنگم
یه آن چشمام می بندم، تو دستای من دستات
نمیدونی چقدر سخته فراموش کردن چشمات
می ترسم طاقتم کم شه، نتونم سر کنم بی تو
چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو
بازم چشمام می بندم، صدای خنده های تو
همه جا غرق آرامش، همه جا رد پای تو
دارم وسوسه میشم باز، واسه دوباره دل بستن
ولی نه آخر قصه است، نمونده راه برگشتن
می ترسم طاقتم کم شه، نتونم سر کنم بی تو
چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو
بازم چشمام می بندم، صدای خنده های تو
همه جا غرق آرامش، همه جا رد پای تو
تا آخرش بخونید جالبه!!!
×فقط نظر یادتون نره!×
کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان
روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...
آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟
سلام به همه دوستای گلم
نظرتون در باره ی این جمله چیه؟؟؟
عشق چیست؟
عشق حدیثی است که با یک نگاه ولبخند شروع با بوسه ای به اوج وبا قطره اشکی به پایان میرسه....
خواهشا نظر خودتون و تو قسمت نظرات همین پست بنویسید.
انقدرمنتظر میمانم تا بیایی......
هر رهگذری او نیست.....
اوفقط یک نفر است ......
او نیمه ی گمشده ی من است.....